گفتگو با خدا...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 73
:: باردید دیروز : 100
:: بازدید هفته : 735
:: بازدید ماه : 4725
:: بازدید سال : 14662
:: بازدید کلی : 243253

RSS

Powered By
loxblog.Com

گفتگو با خدا...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 14:7 | بازدید : 1014 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت .

او به خدا گفت :

خداوند ، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند.

خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی ازآنها را باز کرد .


مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد

بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود.

آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.

افرادی که دور میز نشسته بودند ،

لاغرمردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند.

آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند

که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود

و هرکدام از آنها به راحتی می توانستند

دست خود را داخل خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند ،

اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود،

نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.


خداوند گفت تو جهنم را دیدی. حال نوبت بهشت است.


آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.

آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود.

یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افرادی دور میز.

آنها هم مانند اتاق قبل، همان قاشق های دسته بلند را داشتند،

ولی به اندازه کافی قوی و چاق بودند و می گفتند و می خندیدند.

مرد روحانی گفت: خداوندا ، نمی فهمم. چه رازی در این میان است؟

خداوند پاسخ داد: ساده است . فقط احتیاج به یک مهارت دارد.

اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،

درحالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند

http://ma3ta.com/post/tag/%D9%85%D8%AA%D9%86%20%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%20%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%20%D8%AE%D8%AF%D8%A7





:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: