جعفر بن یونس، مشهور به «شبلی» ( 335- 247) از عارفان نامی
و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجری است. وی در عرفان و تصوف شاگرد
جنید بغدادی، و استاد بسیاری از عارفان پس از خود بود.
در شهری که شبلی میزیست، موافقان و مخالفان بسیاری داشت.
برخی او را سخت دوست میداشتند و کسانی نیز بودند که قصد اخراج او
را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایی بود که شبلی را
هرگز ندیده و فقط نامی و حکایتهایی از او شنیده بود.
روزی شبلی از کنار دکان او میگذشت.
گرسنگی، چنان، او را ناتوان کرده بود که چارهای جز تقاضای نان ندید.
از مرد نانوا خواست که به او، گردهای نان، وام دهد.
نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلی رفت.
در دکان نانوایی، مردی دیگر نشسته بود که شبلی را میشناخت.
رو به نانوا کرد و گفت: «اگر شبلی را ببینی، چه خواهی کرد؟»
نانوا گفت: «او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.»
دوست نانوا به او گفت: «آن مرد که الآن از خود راندی و لقمهای نان را
از او دریغ کردی، شبلی بود.» نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد
و چنان حسرت خورد که گویی آتشی در جانش برافروختهاند.
پریشان و شتابان، در پی شبلی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت.
بیدرنگ، خود را به دست و پای شبلی انداخت و از او خواست که بازگردد
تا وی طعامی برای او فراهم آورد. شبلی، پاسخی نگفت. نانوا، اصرار کرد
و افزود: «منت بر من بگذار و شبی را در سرای من بگذران تا به شکرانه
این توفیق و افتخار که نصیب من میگردانی، مردم بسیاری را اطعام کنم.»
شبلی پذیرفت.
شب فرا رسید.
میهمانی عظیمی برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند.
مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از
حضور شبلی در خانه خود خبر داد.
بر سر سفره، اهل دلی روی به شبلی کرد و گفت:
«یا شیخ!نشان دوزخی و بهشتی چیست؟» شبلی گفت:
«دوزخی آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمیدهد؛
اما برای شبلی که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج میکند!
بهشتی، این گونه نباشد.».
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درمورد دوزخ ,
داستان در مورد دوزخ ,
,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6