روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید
که مشغول جابجا کردن خاک هایپایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت:
معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی
به وصال من خواهی رسید و من بهعشق وصال او می خواهم
این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی
این کار راانجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود
برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردو گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق،
پیامبری را به خدمت موری در میآورد...
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه در مورد خدا ,
داستان زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
در مورد حکمت خدا ,
داستانی درباره ی زندگی ,
داستانی درباره ی حضرت سلیمان ,
مورجه و حضرت سلیمان ,
داستان مورچه ,
داستان عشق یک مورچه ,
داستان عشق ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3