مرد ثروتمندی به کشیشی میگوید:
«نمیدانم چرا مردم مرا خسیس میپندارند.»
کشیش گفت:
«بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
خوک روزی به گاو گفت:
«مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن میگویند
و تصور میکنند تو خیلی بخشنده هستی
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر میدهی.
اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها میدهم،
از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.
حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست میکنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمیآید. علتش چیست؟»
کشیش ادامه داد: «میدانی جواب گاو چه بود؟»
و خودش پاسخ داد:
«جوابش این بود: شاید علتش این باشد
که هر چه من میدهم در زمان حیاتم میدهم.»
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان آموزنده ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی بخشندگی ,
بخشندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2