عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

خستگی را تو به خاطر مسپار کہ افق نزدیک است
دو شنبه 21 اسفند 1391 ساعت 12:11 | بازدید : 1089 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خستگی را تو به خاطر مسپار کہ افق نزدیک است


و خدایی بیدار کہ تو را میبیند


و بہ عشق تو همه حادثہ ها میچیند


کہ تو یادش افتی


و بدانی کہ همه بخشش اوست


و همینش کافیست......

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , متن زیبا درمورد خدا , متن در مورد خدا , متن به همراه عکس , متن کوتاه , متن کوتاه ادبی ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
خدایاا....
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 20:22 | بازدید : 1100 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خداوندا دوستی دارم آئینه تمام نمای عشق

رسمش معرفت،کردارش جلای روح ویادش صفاو دلارای من است؛

پس آنگاه که دست نیاز سوی توآورد،پرکن ازآنچه که درمرام خدایی توست.

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
راز ماندن...
پنج شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 3:13 | بازدید : 1071 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

کوه پرسید ز رود ، زیر این سقف کبود


راز ماندن در چیست؟ گفت : در رفتن من


کوه پرسید و من؟ گفت : در ماندن تو


بلبلی گفت : و من ؟


خنده ای کرد و گفت : در غزلخوانی تو


آه از آن ابادی که در آن کوه رود


رود ، مرداب شود ، و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد


و نخواند دیگر


من و تو بلبل و کوه و رودیم


راز ماندن جز


در خواندن من ، ماندن تو ، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست


بدان !

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
خانه دوست کجاست؟
شنبه 16 دی 1391 ساعت 21:17 | بازدید : 2741 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

« خانه دوست کجاست؟ » در فلق بود که پرسید سوار.


آسمان مکثی کرد.


رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید


و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:


نرسیده به درخت،


کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است


و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.


می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می آرد،


پس به سمت گل تنهایی می پیچی،


دو قدم مانده به گل،


پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی


و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.


در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:


کودکی می بینی


رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور


و از او می پرسی


خانه دوست کجاست.
..........


رفته بودم سر حوض


تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب


آب در حوض نبود …


باد می رفت به سر وقت چنار


من به سر وقت خدا می رفتم .


سهراب سپهری

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
:: برچسب‌ها: شعر , شعری در مورد خدا , سهراب سپهری , شعرسهراب سپهری , عکس ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
اگه میشه منم جا کن...
جمعه 1 دی 1391 ساعت 17:8 | بازدید : 1086 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا من دلم قرصه

کسی غیر از تو با من نیست

 


خیالت از زمین راحت

که حتی روز روشن نیست

کسی اینجا نمیبینه

که دنیا زیر چشماته

 


یه عمره یادمون رفته

زمین دار مکافاته

فراموشم شده گاهی

که این پایین چه ها کردم

که روزی باید از اینجا

بازم پیش تو برگردم

 


خدایا وقت برگشتن

یه کم با من مدارا کن

شنیدم گرمه آغوشت

اگه میشه منم جا کن

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
چهار شنبه 22 آذر 1391 ساعت 13:34 | بازدید : 1385 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

مرا کسی نساخت ، خدا ساخت ؛

نه آن چنان که " کسی می خواست " ،

که من کسی نداشتم .

کسم خدا بود ، کس بی کسان .

او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست .

نه از من پرسید و نه از آن " من دیگر " م .

من یک گل بی صاحب بودم .

مرا از روح خود در آن دمید .

و بر روی خاک و در زیر آفتاب ،

تنها رهایم کرد .

" مرا به خودم واگذاشت "

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
:: برچسب‌ها: شعرزیبا , شعری درمورد خدا , خدا ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
من کنارت هستم...
شنبه 18 آذر 1391 ساعت 14:0 | بازدید : 1467 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

و خداوند همان حس قشنگیست که در ظلمت شب

آن زمانی که گلویت همه از بغض تر است

وقتی از شدت تنهایی ایام به خود می پیچی


و زمانی که فرومانده ز بخت خویشی

لحظاتی که وجودت همه از درد پراست

وکسی می خواهی

تکیه بر شانهء بی منت او

های های از ته دل

ناله ات حلقه زند بر چشمت


گوش گر بسپاری می شنوی

که نسیمی آرام

که پر از حس قشنگ خوبیست

در تمام تن و روحت جاریست

که تورا میخواند

ای تو تنهاتر از احساس غریب"

"من کنارت هستم

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
:: برچسب‌ها: شعرزیبا , شعر , شعردر مورد خدا , عکس , عکس های زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
آیا؟؟؟
جمعه 26 آبان 1391 ساعت 14:57 | بازدید : 1818 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
 
تو آیا با شقایق بوده‌ای گاهی؟

نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟




تو آیا قاصدک‌های رها را دیده‌ای هرگز،
که از شرم نبود شاد‌پیغامی،

میان کوچه‌ها سرگشته می‌چرخند؟

نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی می‌کند

چیزی نمی‌خواهد 




و چشمان تو آیا سوره‌ای از این کتاب هستی زیبا،

تلاوت کرده با تدبیر؟ 




تو از خورشید پرسیدی، چرا

بی‌منت و با مهر می‌تابد؟

تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعله‌های شمع، پرسیدی؟

تو آیا در شبی، با کرم شب‌تابی سخن گفتی

از او پرسیده‌ای راز هدایت، در شبی تاریک؟ 





تو آیا، یاکریمی دیده‌ای در آشیان، بی‌عشق بنشیند؟

تو ماه آسمان را دیده‌ای، رخ از نگاه عاشقان نیمه‌شب‌ها بربتاباند؟

تو آیا دیده‌ای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟

و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟ 




تو آیا خوانده‌ای با بلبلان، آواز آزادی؟ 

تو آیا هیچ می‌دانی،

اگر عاشق نباشی، مرده‌ای در خویش؟

نمی‌دانی که گاهی، شانه‌ای، دستی، کلامی را نمی‌یابی ولیکن سینه‌ات لبریز از عشق است… 





تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟

جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، داده‌ای آیا ؟! 

ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،

تو آیا جمله می‌سازی؟ 

نفهمیدی چرا دل‌بستِ فالِ فالگیری می‌شوی با ذوق!

که فردا می‌رسد پیغام شادی!

یک نفر با اسب می‌آید!

و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد! 

تو فهمیدی چرا همسایه‌ات دیگر نمی‌خندد؟

چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بی‌آبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمی‌تابد؟



نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کرده‌ای آیا؟ 



جوابم را نمی‌خواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟

ز خود پرسیده‌ام در تو!

که عاشق بوده‌ام آیا!!؟

جوابش را تو هم، البته می‌دانی
سکوت مانده بر لب را

تو هم ای من!

به گوش بسته می‌خوانی 



https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
جمعه 26 آبان 1391 ساعت 13:39 | بازدید : 1315 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
خواب دیدم خواب اینکه مرده ام

خواب دیدم خسته و افسرده ام


روی من خروارها از خاک بود

وای قبر من چه وحشتناک بود


تا میان گور رفتم دل گرفت

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت


ناله می کردم ولیکن بی جواب

تشنه بودم تشنه یک جرعه آب



بالش زیر سرم از سنگ بود

غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود


خسته بودم هیچ کس یارم نشد

زان میان یک تن خریدارم نشد


هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت

سوره حمدی برایم خواند و رفت


نه شفیقی نه رفیقی نه کسی

ترس بود و وحشت و دلواپسی


آمدند از راه نزدم دو ملک

تیره شد در پیش چشمانم فلک


یک ملک گفتا بگو نام تو چیست

آن یکی فریاد زد رب تو کیست


ای گنهکار سیه دل بسته پر

نام اربابان خود یک یک ببر


در میان عمر خود کن جستجو

کارهای نیک و زشتت را بگو


ما که ماموران حق داوریم

نک تو را سوی جهنم می بریم


دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

دست و پایم بسته در زنجیر بود


نا امید از هر کجا و دلفکار

می کشیدندم به خفت سوی نار


ناگهان الطاف حق آغاز شد

از جنان درهای رحمت باز شد


مردی آمد از تبار آسمان

نور پیشانیش فوق کهکشان


چشمهایش زندگانی می سرود

درد را از قلب آدم می زدود


گیسوانش شط پر جوش و خروش

در رکابش قدسیان حلقه بگوش


صورتش خورشید بود و غرق نور

جام چشمانش پر از شرب طهور


لب که نه سرچشمه آب حیات

بین دستش کائنات و ممکنات


خاک پایش حسرت عرش برین

طره یی از گیسویش حبل المتین


بر سرش دستار سبزی بسته بود

بر دلم مهرش عجب بنشسته بود


در قدوم آن نگار مه جبین

از جلال حضرت عشق آفرین


دو ملک سر را به زیر انداختند

بال خود را فرش راهش ساختند


غرق حیرت داشتند این زمزمه

آمده اینجا حسین فاطمه


صاحب روز قیامت آمده

گویی بهر شفاعت آمده


سوی من آمد مرا شرمنده کرد

مهربانانه به رویم خنده کرد


گفت آزادش کنید این بنده را

خانه آبادش کنید این بنده را


اینکه اینجا این چنین تنها شده

کام او با تربت من وا شده



مادرش او را به عشقم زاده است

گریه کرده بعد شیرش داده است


بارها بر من محبت کرده است

سینه اش را وقف هیئت کرده است


اینکه می بینید در شور است و شین

ذکر لالائیش بوده یا حسین(ع)



دیگران غرق خوشی و هلهله

دیدم او را غرق شور و هروله




با ادب در مجلس ما می نشست

او به عشق من سر خود را شکست




سینه چاک آل زهرا بوده است

چای ریز مجلس ما بوده است

 

خویش را در سوز عشقم آب کرد

عکس من را بر دل خود قاب کرد




اسم من راز و نیازش بوده است

خاک من مهر نمازش بوده است




پرچم من را بدوشش می کشید

پا برهنه در عزایم می دوید




اقتدا بر خواهرم زینب نمود

گاه میشد صورتش بهرم کبود




بارها لعن امیه کرده است

خویش را نذر رقیه کرده است




تا که دنیا بوده از من دم زده

او غذای روضه ام را هم زده




اینکه در پیش شما گردیده بد

جسم و جانش بوی روضه می دهد




حرمت من را به دنیا پاس داشت

ارتباطی تنگ با عباس داشت




نذر عباسم به تن کرده کفن

روز تاسوعا شده سقای من




گریه کرده چون برای اکبرم

با خود او را نزد زهرا می برم




هرچه باشد او برایم بنده است

او بسوزد صاحبش شرمنده است




در قیامت عطر و بویش میدهم

پیش مردم آبرویش میدهم




باز بالاتر به روز سرنوشت

میشود همسایه من در بهشت




آری آری هرکه پا بست من است

نامه ی اعمال او دست من است





https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود...
پنج شنبه 25 آبان 1391 ساعت 13:16 | بازدید : 1102 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها

تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا
 
یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم

آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم

وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره
 
با خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره

با دلی خُرد و شکسته گفت، نذار از اون جداشم
 
ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم

برگ، تو خلوتِ شبونه از دلش با خدا می گفت

غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت

باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟

با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه

یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون

سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون

ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید
 

تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید

بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه

تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه

ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
 
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که می مرد

برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود
 
هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود


https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سه شنبه 16 آبان 1391 ساعت 13:7 | بازدید : 1726 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم

 

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

 

 

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم


اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

 

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

 

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد


چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

 

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد


اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

 

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش


دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

 

علیرضا قزوه

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
زندگی یعنی چه؟
یک شنبه 14 آبان 1391 ساعت 13:50 | بازدید : 1418 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

......
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
دعایت میکنم...
یک شنبه 14 آبان 1391 ساعت 13:44 | بازدید : 1189 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست


دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 17:23 | بازدید : 1531 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
چه زیبا خالقی دارم .

چه بخشنده خدای عاشقی دارم.

که میخواند مرا با انکه میداند گنه کارم.

اگر رخ بربتابانم ،دوباره مینشیند برسر راهم

دلم را میرباید با آن طنین گرم و زیبایش

که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست.

چه زیبا عاشقی را دوست می دارم.

دلم گرم است ، می دانم که می داند بدون لطف او تنهای تنهایم.

خدای من ،خدایی خوب می داند.

و می داند که سائل را نباید دست خالی راند.

چه ترس از ظلمت شبها به هنگامی که می گوید :

عزیزم! حاجتی داری اگر اینک بخوان ما را

که من حاجت روا کردن برای بنده ام را دوست می دارم.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چگونه به خدا برسم؟؟
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:33 | بازدید : 1226 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟ لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد : (سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ، می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)

www. sayehmah.parsiblog.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
قصاص در دنیا
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:28 | بازدید : 1524 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی حضرت موسی از محلی عبور می کرد، به چشمه‌ای در کنار کوه رسید، با آب آن وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب‌سواری به آنجا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد و در موقع رفتن، کیسه پول خود را فراموش کرده و جا گذاشت و رفت.

بعد از او چوپانی رسید و کیسه را مشاهده کرد و آن را برداشت و رفت. پس از چوپان پیرمردی به چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت، هیزم را یک طرف نهاده و برای استراحت کنار چشمه دراز کشید...........
 


<<<بقیه در ادامه مطلب>>>

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
:: ادامه مطلب ...
نادانی فرعون
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:26 | بازدید : 1336 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 ابلیس وقتی نزد فرعون آمد 
وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد . 
ابلیس گفت : 
هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت . 
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی ! 
ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت : 
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، 
تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!


از جوامع الحکایات و لوامع الروایات از محمد عوفی ( قرن ششم )

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
خدایا
سه شنبه 11 مهر 1391 ساعت 20:51 | بازدید : 1411 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

نگاهم رو به سمت تو، شبم آیینه ی ماهه


دارم نزدیکتر میشم، یه کم تا آسمون راهه


به دستای نیاز من، نگاهی کن از اون بالا


من این آرامش محضو، به تو مدیونم این روزا

خدایا دوستت دارم، واسه هر چی که بخشیدی


همیشه این تو هستی که، ازم حالم رو پرسیدی


بازم چشمامو می بندم، که خوبی هاتو بشمارم

نمی تونم فقط میگم، خدایا دوستت دارم


تو دیدی من خطا کردم، دلم گم شد دعا کردم


کمک کن تا نفس مونده، به آغوش تو برگردم


تو حتی از خودم بهتر، غریبی هامو می شناسی

نمی خوام چتر دنیا رو، که تو بارون احساسی


خدایا دوستت دارم، واسه هر چی که بخشیدی


همیشه این تو هستی که، ازم حالم رو پرسیدی

بازم چشمامو می بندم، که خوبی هاتو بشمارم


نمی تونم فقط میگم، خدایا دوستت دارم

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
جمعه 17 شهريور 1391 ساعت 1:15 | بازدید : 1247 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدا میخواهم انسان ها

نمی دانم چرا این زندگی با ما چنین قهر است
 
خدایی کو بگویم دردهایم را؟
 
بسازد چاره این خستگیها را
 
 
خدا می خواهم انسانها
 
خدا را سخت می خواهم
 
خدا را سخت می جویم
 
 
بدان وسعت که می گویند اگر باشد خدا آخر
 
چرا او را نمی یابم
 
چرا من را نمی یابد؟
 
هماره منتظر هستم که او خود را نمان گرداند و آید
 
در این ماتم سرای کوچک دنیا
 
بگیرد دستهایم را
 
 
برای او بنالم دردهایم را
 
خدا می خواهم انسانها
 
خدا را سخت می خواهم
 
خدا را سخت می جویم
 
 
گذشته ماهها و سالها اما
 
نشد پیدا خدای ما
 
اگر دیدید در جایی خدایم را
 
بگوئید اسم من از دفتر مخلوقیان جا مانده تنهایم
 
بدو گوئید یا آید به سوی ما
 
ویا گیرد تمام لطف خویش از ما
 
بمیراند مرا چون خسته ام از این پریشانی
 
در این عصری که دلها غرق طوفان است
 
همیشه کلبه امید ما هم سخت لرزان است
 
در این اوضاع بحرانی
 
که ویران است دین ما
 
خدا می خواهم انسانها
 
دگر از زندگی سیرم
 
چنین زارم که می بینید
 
اگر روزی خدای مهربانی را
 
در اوج آسمان دیدید
 
بگوئید اسم من از دفتر مخلوقیان جا مانده
 
تنهایم
 
اگر فرمود من را از در لطفش خدا رانده
 
بگوئید آخرین رویای من این است
 
که میخواهم بمیرم گر خدائی را ندارم حامی ام باشد...........
 
و اما بعد از مدتی که ما خدا رو پیدا کردیم اینچنین گفتیم
 
(اصل شعرو به خاطر ندارم اما این قسمتی از شعر دومه)
 
و اکنون آی انسانها
 
خدا را دیدم انسانها!
 
خدای من شده پیدا !!
 
 
خدا آمد
 
و با خود شادمانی داشت
 
و او خود برکت و نعمت به من بخشید
 
نگاهم کرد
 
صدایم زد
 
ز دردم خوب بود آگاه
 
و در گوشم چنین فرمود :
 
همیشه با تو بودم بندهء گمراه
 
تو بودی سخت نابینــا !!!!
 
 

taahod.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
دلت را با خدا کن
یک شنبه 11 تير 1391 ساعت 23:9 | بازدید : 1337 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 
دلت را خانه ما كن ، مصفا كردنش با من 

به ما درد دل افشا كن ، مداوا كردنش با من
 
اگر گم كرده ای ای دل كلید استجابت را 

بیا یك لحظه با ما باش پیدا كردنش با من
 
بیفشان قطره اشكی كه من هستم خریدارش
 
بیاور قطره ای اخلاص ، دریا كردنش با من
 
اگر درها به رویت بسته شد دل بر مكن بازآ 

در این خانه دق الباب كن، وا كردنش با من
 
به من بگو حاجت خود را اجابت می كنم آنی
 
طلب كن آنچه می خواهی ، مهیا كردنش با من
 
بیا قبل از وقوع مرگ روشن كن حسابت را 

بیاور نیك و بد را ، جمع و منها كردنش با من
 
چو خوردی روزی امروز خود را شكر نعمت كن
 
غم فردا مخور تامین فردا كردنش با من
 
به قرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان
 
بخوان این آیه ها تفسیر و معنا كردنش با من
 
اگر عمری گنه كردی ، مشو نومید از رحمت
 
تو نام توبه را بنویس ، امضاء كردنش با من
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
خدا هست...
یک شنبه 11 تير 1391 ساعت 23:2 | بازدید : 1562 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 


ماه من غصه چـــــرا ؟

تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست !

ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند...

ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست !

او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد...

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد...

ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است...

این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند

همه را با هم و با عشق بچیــن...

ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند: که خدا هســـت، خدا هســـت

و چــــــرا غصه؟ چـــــرا ؟

 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
یک شنبه 11 تير 1391 ساعت 15:55 | بازدید : 1776 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

قلب من
 
قالی خداست
 
تاروپودش از پر فرشته هاست
 
پهن کرده او دل مرا
 
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
 
برق می زند
 
قالی قشنگ و نو نوار من
 
از تلاش آفتاب
 
شب که می شود، خدا
 
روی قالی دلم
 
راه می رود
 
ذوق می کنم، گریه می کنم
 
اشک من ستاره می شود
 
هر ستاره ای به سمت ماه می رود
 
یک شبی حواس من نبود
 
ریخت روی قالی دلم
 
شیشه ای مرکّب سیاه
 
سال هاست مانده جای آن
 
جای لکه های اشتباه
 
ای خدا به من بگو
 
لکه های چرک مرده را کجا
 
خاک می کنند؟
 
از میان تاروپود قلب
 
جای جوهر گناه را چطور
 
پاک می کنند؟
 
آه
 
از این همه گناه و اشتباه
 
آه نام دیر تو است
 
آه بال می زند به سوی تو
 
کبوتر تو است
 
قلب من دوباره تند تند می زند
 
مثل اینکه باز هم خدا
 
روی قالی دلم، قدم گذاشته
 
در میان رشته های نازک دلم
 
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
 
قلب من چقدر قیمتی است
 
چون که قالی ظریف و دست باف اوست
 
این پرنده ای که لای تاروپود آن نشسته است
 
هدهد است
 
می پرد به سوی قله های قاف دوست...^
 
 
 
«روی تخته سیاه جهان باگچ نور بنویس» عرفان نظر اهاری
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
من خدا را دارم...
یک شنبه 11 تير 1391 ساعت 15:25 | بازدید : 1160 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،

سفری بی همراه،

گم شدن تا ته تنهایی محض،

یار تنهایی من با من گفت:

هر کجا لرزیدی،

از سفرترسیدی،

تو بگو، از ته دل

من خدا را دارم...
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
پيش از اينها فکر مي کردم خدا…
یک شنبه 11 تير 1391 ساعت 15:9 | بازدید : 1279 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پيش از اينها فکر مي کردم که خدا 

 

 خانه اي دارد کنار ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتي از الماس خشتي از طلا

 

پايه هاي برجش از عاج و بلور

 

بر سر تختي نشسته با غرور

 

ماه برف کوچمي از تاج او 

 

 هر ستاره، پولکي از تاج او

 

اطلس پيراهن او، آسمان

 

نقش روي دامن او، کهکشان

 

 رعدو برق شب، طنين خنده اش

 

سيل و طوقان، نعره توفنده اش

 

دکمه ي پيراهن او، آفتاب

 

برق تيغ خنجر او مهتاب

 

 هيچ کس از جاي او آگاه نيست

 

هيچ کس را در حضورش راه نيست

 

بيش از اينها خاطرم دلگير بود 

 

 از خدا در ذهنم اين تصوير بود

 

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

 

خانه اش در آسمان، دور از زمين

 

بود، اما در ميان ما نبود

 

مهربان و ساده و زيبا نبود

 

در دل او دوست جايي نداشت

 

مهرباني هيچ معنايي نداشت

 

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا

 

 از زمين، از آسمان، از ابرها

 

زود مي گفتند: اين کار خداست

 

پرس وجو از کار او کاري خداست

 

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است

 

آب اگر خوردي، عذايش آتش است

 

تا ببندي چشم، کورت مي کند

 

 تا شدي نزديک، دورت مي کند

 

کج گشودي دست، سنگت مي کند

 

کج نهادي پاي، لنگت مي کند 

 

با همين قصه، دلم مشغول بود

 

خواب هايم خواب ديو و غول بود

 

خواب مي ديدم که غرق آتشم

 

در دهان اژدهاي سرکشم

 

در دهان اژدهاي خشمگين

 

بر سرم باران گرز آتشين

 

محو مي شد نعرهايم، بي صدا

 

در طنين خنده اي خشم خدا

 

نيت من، در نماز و در دعا

 

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه مي کردم، همه از ترس بود

 

مثل از بر کردن يک درس بود

 

مثل تمرين حساب و هندسه

 

مثل تنبيه مدير مدرسه

 

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله 

 

سخت، مثل حل صدها مسئله

 

مثل تکليف رياضي سخت بود

 

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

 

تا که يک شب دست در دست پدر

 

 راه افتادم به قصد يک سفر

 

در ميان راه، در يک روستا

 

خانه اي ديدم، خوب و آشنا

 

زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟

 

گفت اينجا خانه ي خوب خداست

 

گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند

 

 گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند

 

 با وضويي، دست و رويي تازه کرد

 

با دل خود، گفتگويي تازه کرد 

 

 گفتمش، پس آن خداي خشمگين

 

خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

 

گفت: آري، خانه اي او بي رياست

 

فرش هايش از گليم و بورياست

 

مهربان و ساده و بي کينه است

 

مثل نوري در دل آيينه است

 

عادت او نيست خشم و دشمني

 

نام او نور و نشانش روشني

 

خشم نامي از نشاني هاي اوست

 

حالتي از مهرباني هاي اوست

 

قهر او از آشتي، شيرين تر است

 

مثل قهر مادر مهربان است

 

دوستي را دوست، معني مي دهد

 

قهر هم با دوست معني مي دهد

 

هيچکس با دشمن خود، قهر نيست

 

قهر او هم نشان دوستي ست

 

تازه فهميدم خدايم، اين خداست

 

 اين خداي مهربان و آشناست

 

دوستي، از من به من نزديکتر

 

آن خداي پيش از اين را باد برد

 

نام او را هم دلم از ياد برد

 

 آن خدا مثل خواب و خيال بود

 

چون حبابي، نقش روي آب بود

 

مي توانم بعد از اين، با اين خدا

 

دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا

 

سفره ي دل را برايش باز کنم

 

مي توان درباره ي گل حرف زد

 

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

 

چکه چکه مقل باران راز گفت

 

 با دو قطره، صد هزاران راز گفت

 

مي توان با او صميمي حرف زد

 

مثل باران قديمي حرف زد

 

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

 

با الفباي سکوت آواز خواند

 

مي توان مثل علف ها حرف زد

 

با زباني بي الفبا حرف زد

 

مي توان درباره ي هر چيز گفت

 

مي توان شعري خيال انگيز گفت

 

مثل اين شعر روان و آشنا:

 

پيش از اينها فکر مي کردم خدا

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
خدایا تو قلب مرا می خری؟
دو شنبه 21 فروردين 1391 ساعت 18:49 | بازدید : 1359 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
 
و هی آگهی دادم این جا و آن جا
 
و هر روز
 
برای دلم
 
مشتری آمد و رفت
 
و هی این و آن
 
سرسری آمد و رفت
 
 
ولی هیچ کس واقعا
 
اتاق دلم را تماشا نکرد
 
دلم ، قفل بود
 
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
 
 
یکی گفت :
 
چرا این اتاق
 
پر از دود و آه است
 
یکی گفت :
 
چه دیوارهایش سیاه است
 
یکی گفت :
 
چرا نور این جا کم است
 
و آن دیگری گفت :
 
و انگار هر آجرش
 
فقط از غم و غصه و ماتم است
 
 
و رفتند و بعدش
 
دلم ماند بی مشتری
 
و من تازه آن وقت گفتم :
 
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
 
 
و فردای آن روز
 
خدا آمد و توی قلبم نشست
 
و در را به روی همه
 
پشت خود بست
 
و من روی آن در نوشتم :
 
ببخشید ، دیگر
 
برای شما جا نداریم
 
از این پس به جز او
 
کسی را نداریم
 
 

از کتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس "

 عرفان نظرآهاری
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نیست ممکن جز به قرآن زیستن...
شنبه 19 فروردين 1391 ساعت 14:47 | بازدید : 1412 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

ملتی را رفت چون آیین ز دست

مثل خاک اجزای او از هم شکست

هستی مسلم ز آیین است و بس

باطن دین نبی این است و بس

تو همی دانی که آیین تو چیست؟

زیر گردون سر تمکین تو چیست

آن کتاب زنده،قرآن حکیم

حکمت او لایزال ست و قدیم

نوع انسان را پیام آخرین

حامل او ((رحمة للعالمین))

ارج میگیرد ازو ناارجمند

بنده را از سجده سازد سربلند

گر تو می خواهی مسلمان زیستن

نیست ممکن جز به قرآن زیستن

از تلاوت بر تو حق دارد کتاب

تو از او کامی که می خواهی بیاب

 

اقبال لاهوری

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
My Lord
جمعه 21 بهمن 1390 ساعت 12:22 | بازدید : 1420 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 


You are the source of all power
تو سرچشمه همه قدرت هایی

My need in my darkest hour
نیاز من در تاریکترین لحظاتم

Your light and love all I seek
نورت و عشقت تمام آن چیزی است که می جویم

Nothing more I'd ever want or need
هرگز هیچ چیز دیگری نه می خواهم و نه نیاز دارم

Protect me from dishonour
مرا از رسوایی و ننگ حفظ کن

Grant me faith to be stronger
ایمانم بخش تا نیرومندتر باشم

My Lord
پروردگارم
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
مناجات
چهار شنبه 19 بهمن 1390 ساعت 18:12 | بازدید : 2255 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نماینده ی فضلی تو سزاوار ثنایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی،همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

 

دیوان حکیم سنایی غزنوی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
نی نامه...
چهار شنبه 19 بهمن 1390 ساعت 13:49 | بازدید : 1182 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جداییها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله ی من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن زجان و جان زتن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد، نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی،حریف هر که از یاری برید

پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند

قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست

مرزبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بی گاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت، گو رو،باک نیست

تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست 

هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد

هر که بی روزی است، روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید، والسلام

 

مثنوی مولوی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
دیدار
سه شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 12:34 | بازدید : 2001 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

تجلی گه خود کرد خدا دیده ی مارا

در این دیده درآیید و ببینید خدارا

خدا در دل سودا زدگان است بجویید

مجویید زمین را و مپویید سما را

بلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم

اگر دوست پسندید، پسندیم بلا را

طبیبان خداییم و به هر درد دواییم

به جایی که بود درد فرستیم دوارا

ببندید در مرگ و زمردن مگریزید

که ما باز نمودیم درِ دار شفا را

حجاب رخ مقصود من و ما و شمایید

شمایید ببینید من و ما و شمارا

دیوان حکیم صفای اصفهانی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
عشق...
شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 22:30 | بازدید : 1447 | نوشته ‌شده به دست | ( نظرات )

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یارب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق دلخونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو ولیلای تو من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پنهانو پیدایت منم

سالها با جور لیلی ساختی

من کنارت بودمو نشناختی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7